پسرک و دفتر مشق و ترازو
دیشب داشتم تو خیابون انقلاب پرسه علمی میزدم هوا کم کم داشت تاریک می شد. دیدم یه پسر بچه نشسته کنار دیوار و یه ترازو گذاشته جلوش و دفترچه مشقش رو هم گذاشته جلوش الکی، همینطور که داشتم رد می شدم و نگاه می کردم به ذهنم اومد که بیچاره، کاش یه وزنی بزنم و اینا یدفه چشام گرد شد پسرک یه قلمبه پول از توجیبش در اوورد و شروع به شمردن کرد . کف کردم و با خودم گفتم که عجب کارکردی داشته. رد شدم و رفتم.
به هر حال دیگه من عمرا فکر نکنم که برا این جور چیزا و آدما دلم بسوزه.