مصائب BRT
چند روز پیش در وبلاگی می خواندم چنین"اين كه آنقدر آسوده خاطرم كه فقط به چيزهاي خوب فكر مي كنم و زندگيم چيزي نيست جز لذتي دائمي. خوب اين كه شما خوانندگان را غمگين نمي كنم خودش جاي بسي خوشحالي است، به خصوص با وجود فراوانی وبلاگهايي كه صاحبانشان يا در حال خودكشي اند، يا آنقدر از غم و غصه و جدايي و بدبختي مي گويند كه حتي در آفتابي ترين روزها دلت از غصه مي خواهد بتركد. بعد كه آخرين پستهاي وبلاگم را خواندم ديدم كه احساس اين كامنت گذار بي دليل نيست. راست است كه گاهی غر مي زنم اما از مشكلات زندگيم، از نااميديهايم، از روزهاي ابری كه گاه مي گذرانم، از اشكهایي كه مي ريزم، از جر و بحثهاي اساسي كه با... مي كنيم و باعث مي شود حداقل ساعتهايي فكر كنم كه زندگي مشترك احمقانه ترين كار دنياست، از دلتنگيها و حسرتهايم به ندرت مي گويم." بگذریم.
من فکر می کنم که زندگی هر کس به خودش مربوط می شود و به نوع دیدگاهش نسبت به آن موضوع مثال: چند روز پیش صبح را با انرژی مضاعف گفتم شروع کنم با روحیه با نشاط (البته در ساعت 5 صبح ها هر کی میتونه بسم ا...) شروع هم کردم اومدم شرکت . با خودم عهد کرده بودم که برای هر مساله ای یک سولوشن پیدا کنم یه راه حل خلاصه ترافیک دهشتناک را با صدای بلند موسیقی ماشین و آهنگ های مورد علاقه بدر کردم تو شرک شکر خدا همه چی مرتب بود. و مساله ای پیش نیامد و اعصاب مبارک همانطور آرام بعدظهر را با اتوبوسی خلوت تا مسیری رفتم و بعد شیطان گولم زد و راهی ایستگاه BRT ام کرد بلیط را انداختم داخل بلیط دانی و رفتم تو صف به امیدی که اتوبوس دقایقی بعد خواهد رسید. یهو دیدم عجب بوی قیمه ای میاد منم که گشنم بود اساس دیدم ای دل غافل یارو اجاق برقیش رو آورده یه قابلمم گذاشته روش داره قیمه گرم می کنه(با برق ایستگاه) باورم نمیشد ولی بی تفاوت داشت کارش رو می کرد .مام وایستادیم تو صف آقای اتوبوس می اومد و می رفت و نوبت ما نمی شد 30 مین منتظر شدم در این حین دعوای خونینی بین برادران شهرستانی و غیره رخ داد و الفاظ رکیکی نیز به گوش می رسید.بعد شاهد فرار چند نفراز ایستگاه بودم که عطای BRT را به لقایش بخشیده بودند ولی من که از هشت ماه گذشته از BRT استفاده نکرده بودم لج کردم که امروز به هر قیمتی که شده باید ازاین وسیله همگانی استفاده کنم.خلاصه اتولی اومد و ما را سوار کرد . البته همه تو حلق هم بودیم و آرنج افغانی یه تو حلق من بود و من مواظب بودم که نزنه دندونامو خورد کنه. واقعا شلوغ بودا از گرما داشتم خفه میشدم تو چله زمستون اصلا نمی شد پیاده شد تو ایستگاه انقلاب دیدم که اگه سعی نکنم پیاده شم باید تا پایانه شرق برم و پیاده شدم کفشم داشت در می اومد حالم از خودم که دارم تو این گه دست و پا می زنم بهم خورد .برای تسکین درد ها رفتم یه چرخی تو کتاب فروشی های انقلاب زدم و برای تسکین بیشتر هم یه شیر کاکائو و شیرینی تو کافه فرانسه که خیلی طلبشم. این بود قصه پایان یک روز کاری.
نتیجه :
1- با تاکسی برین یا ماشین شخصی حتی اگه ترافیک وحشتناک باشه
2- یاد حرف یه بنده خدا افتادم که BRT حرف نداره (البته باید بهشون بگم که برای 1 ایستگاه اونم تفریحی بله)
3- و اینکه باید ظرفیت ها هر ماه بیشتر بشه نه اینکه از بدو احدات تا 20 سال بعدش با ظرفیت اولیه کار کنن . معلومه که جواب نمیده.
4- اینکه حتی اگه روزتونو با شور و انرژی هم شروع کنید ممکنه BRT کند بزنه توش .
5- بابا اگه تو این مملکت زندگی می کنی یا هر جای دیگه اینا همش واقعیته نمی شه که همش نیمه پر رو ببینی میشه؟
نکته: من اون روز ماشین نداشتم . و اون که گفتم ماشین برده بودم مال روز قبلش بود فرقی هم زیاد نمی کنه