Sunnyman

Sunday, September 26, 2004

ميگفت : وقتي آخرين حرفامو باهاش زدم اون هنوز حرف خودشو ميزد (يعني ميگفت كه من نمي تونم اون سر دنيا اين همه دوري رو تحمل كنم پس بهتره تمومش كنيم .) ديگه همه چي تموم شده بود همه حرفا همه لحظه ها همه عشق ها به يه جور بي تفاوتي تبديل شده بود. به اين كه حتما اشتباهي رخ داده ،اينكه حتما قسمت اين نبوده و در نهايت اينكه اون شايد خيلي از مسايل رو به من ترجيح ميده … تموم دنيا براش سياه شده بود .اون همه امكانات ديگه هيچ جذابيتي براش نداشت . به قول خودش انگار افتاده بودم تو به دالون سياه يه راهي كه شايد براي از بين بردن همه اون خاطرات هر كاري مي كرد ..كه كرد ..
هيچ ميلي بهش نميرسيد يعني نبايدم مي رسيد چون اون همه آدرس هارو بلوك كرده بود اصلا سراغ كامپيوترش نمي رفت . به هر حال 1 سالي گذشت تا اينكه آقاي پستچي يه نامه براش آورد وقتي نامه رو خوند تقريبا ديگه همه چي عوض شده بود 1 ساعت طول كشيد تا بخوندش ، آره خانوم به اين نتيجه رسيده بودن كه ميتونن تحمل كنن (شايدم اين كه بايد بتونه ،و باز اينكه شايد اون ارزش اين تحمل كردن رو داره ) به هر حال گذشت و اونا هم الان كنار همديگه هستنو .2 ماه ديگم ازدواج ميكنن ….

راستي اين يه داستان واقعي بود. خواب نبوده و نياز به هيچ گونه نتيجه گيري هم نداره

توضيحات

همون مرد آفتابی خودمون

   فرستادن نظرات

دوستان

yeaalameharf
بزرگ
maryamin
tehrantonian
applyabroad

 






[Powered by Blogger]