Sunnyman

Friday, August 27, 2004

د ركوچه باغهاي بي قراري
با چشمان بسته ديد كه رفت و اين بار مسافر از شهر شما هم گذشت همه ما در گذريم .در حركتي دائم به سمت نبض هستي . اما سفر حكايتي ديگه داره قصه موندن و رفتن ،يه حسي رو تو وجودت بيدار ميكنه .تا اهل سفر نشي،از جا و مكان و محل كارت و قوم و خويشات كنده نشي،اون حس رو تجربه نمي كني.حسي كه ميتونه يه تبر به ريشه عادت هاي تو بزنه.خودت و با خودت روبرو كنه .وقتي داري از جايي به جايي ديگه كوچ ميكني ،همه بهت توجه دارن .همه يادشون مياد كه تو هم باهاشون زندگي مي كردي. يكي وقت رفتنت اشك مي ريزه يكي يادگاري با ارزشي بهت ميده يكي خاطرات با ارزشي رو تو يه قاب كوچيك تقديمت ميكنه .يكي حسرت ميخوره كه آه… چه زود گذشت!يكي نا اميده كه مسافرو نبينه!يكي تو بند ديروز هاست كه چه خوب بود ،يكي تو آينه فرداست كه آ… چه حيف شد!جاي خالي مسافر رو كي پر مي كنه ؟همه خودشونو از ياد مي برن .مسافر به تك تك ياراش نگاه مي كنه.بي خيال از اينكه جاده اونو تا كجا مي بره ،بجاي قدماش تو دل هر كدوم از بچه محلاش فكر مي كنه با خودش ميگه :بعد از اين خمه خاطره ،بعد از اين همه حرف،بعد از اين همه عشق،جاي من باز ميون رفقا خاليه؟!
مسافر راه مي افته . جاده ناشناخته ست . هوش و حواسش به نشونه هاست . هيچ طرحي رو از قبل رنگ نكرده .نشونه ها هولت ميدن.خودشه،برو وقتشه يه طرح نو بزني،به نبض هستي نزديكتر بشي.اما باز دام عادتها بيخ حلقت چفته!يكي دوتا از سيمات ،خارج مي خونن.مگه مي شه هر جاي اين توپ گردي كه روش راه مي ريم واسه ما غريبه باشه ؟غربت كجاي دل ما بيتوته كرده ،كه حتي با هم خونمون بيگانه شديم .
يرگرد به خودت. مسافر اينو به خودش ميگه .همه چيز از تو شروع ميشه . دنبال دلت برو . دل همراهته .اينقدر به هر احساسي كه مثه چشمه از دلت ميجوشه و معصوم و پاك لف و لعاب نده .پا پيش بذار،واسه رفتن نه فرو رفتن .دل به مسافر نبند . دل به سفر ببندزندگي ادامه داره با ما يا بي ما اگه به عشق دونه بيفتي تو دام ،كارت تمومه.اگه به عشق صياد به دام بيفتي ،از قيد دام،رها شدي .واسه هميشه پريدي.
با تو ام كه هنوز چشات از دوري يار سرخه!با تو كه گفتي از اين به بعد شريني برام تلخه.با تو كه دنيا بعد از هر اتفاق ناخوشايندي ،رارونه مي بيني. با تو كه فكر مي كني همه چيز به كامه. اگه خودتو از هر حادثه اي كه تو جهان اتفاق مي افته جدا ببيني،هميشه رفيق من،يه جايي از روحت درد مي كنه ،چه دارا و چه ندار.چه سالم چه بيمار،دستامون به هم وصله.اگه ميخوايم همه چيز خوش بره ،دنبال صلح حقيقي كه مثه پرنده تو دلمون حبسه بايد بريم .
پرنده صلح تو آواز خودش اسيره. اين آواز تو دل هر كدوم از ماست ،اگه ميخواي اين آواز رهات كنه.بايد از هر تعلقي رها بشي . از هر چيز زيادي.بايد رهايي عزيز ترين كسي رو كه داري بخواي به هم با معجون محبت نچسبيم . واسه نگه داشتن هم ريسمون عشق نبافيم.واسه روزاي هميشه آفتابي دوستي نقشه هاي ابري نكشيم .
يادمون باشه كه ما همه مسافريم هركي تو جاده خودش ميره .زندگي در گذر مسافران بي تعلق زيباست اگه مسافر به هر اطراق گاهي كه ميرسه ميخ چادرشو سفت كنه .جا مي مونهپابند تعلق مي شه هركي به دام تعلق بيفته هميشه در رنجه چون نمي دونه هيچ چيزي در اين جهان ازآن ما نيست،حتي فرزندان ما .
تو جاده سرنوشت مسافر به هيچ تجربه اي هم دل نمي بنده ،هوش و دانايي اون ،سياله!با هر ظرفي به شكل اون در مي آد هر پيشامدي رو پيامي براي روح مي دونه همه چيز براش مهمه !مسافر مي دونه تجربه لازمه اما اينم ميدونه كه هيچ تجربه اي دوبار تكرار نميشه ..
مگه مي شه يه سپيدارو تعريف كرد .فقط ميشه هر بار اونو،ازنو تما شا كرد .طوري كه انگار خودت هم در اين تماشا آدم ديگه اي هستي…
زندگي مثه خوندن يه شعر ناب،هر بار يه معني تازه ميده .ديدي رفيق وقتي شعر ميخوني چه حالي ميشي ، شعر تو رو ازين تجربه ها دور ميكنه يه نگاه تازه بهت عاريه ميده تا بتوني فرم فرم لحظه ها رو بشكوني ..
براي ن شدن براي جوونه زدن بايد مثه يه دونه در قالب خاك ،مدتها ساكت و آروم بمونيم . در خلوت زمين سكوتي هست كه به تلاش تو براي زيستن نگاه ميكنه . روزي اين سكوت ،هديه با ارزشي به تو پيشكش ميكنه و تو رو براي هميشه روشن ميكنه.
پرنده آهني پريد منقار پرنده ابر هاي پر گره رو باز كرد همه جا تا پايان آبي بود .نميدونم كجاي اين كره مدور به غربت نشسته اي؟ اما هر كجا كه باشي دستهاي من در دستهاي توست .
عاقبت همديگر رو پيدا مي كنيم . پايان هر اتفاقي در اين جهان وصله!به هم مي رسيم . يك روز به زودي با روح تو هم سو مي شم و با هم به پرواز عشق و صلح و دوستي مي نگريم. و اين بار تو با چشم هاي باز ببين كه مسافر از شهر تو هم گذشت…

توضيحات

همون مرد آفتابی خودمون

   فرستادن نظرات

دوستان

yeaalameharf
بزرگ
maryamin
tehrantonian
applyabroad

 






[Powered by Blogger]