وقتي داشت ميرفت فرانسه با خودش عهد کرده بود که ديگه بر نمي گرده رفتنش يه جور فرار بود .از خودش از خانواده از تموم تعصبات و تموم چيزايي که آزارش ميداد .
رفته بود که يه زندگي تازه اي رو شروع کنه …با تموم بدبختي هاش قرار بود که کنار بياد ..با يه سري ادماي ديگه ميخواست زندگي کنه با کساني که مثل اين ادما نباشن اينجوري فکر نکنن افکارشون قديمي نباشه پوسيده نباشه . حرفاشون بر گرفته از تعصباتشون نباشه ..
بالاخره هم رفت يه 20 سالي رفت تو اين مدت تماس هم نگرفت . رفت تو يه جو ديگه يه فرهنگ ديگه . اونجا درسشو خوند و همونجا هم با يه دختر فرانسوي ازدواج کرد بعد 3 سال هم طلاق .و اون دوباره تنها شد .ديگه همه چي اونجا روش مثل يه ديوار سنگي سنگيني ميکرد . روزا ميشست فکر ميکرد که اصلا واسه چي اومده بيست سال عمرش و اينجا تلف کرده …..
آخرش تصميم خودشو گرفت و يه بليت خريد و اومد . بي خبر هم اومد . دوست نداشت کسي بياد استقبالش رفت يه ويلا خريد تو شهرشون و تنها دوباره شرو کرد به زندگي ..ولي اون هنوز ميخواست کسي باشه که دوستش داشته باشه و هر موقع که به گذشته فکر ميکرد چشاش پر اشک ميشد و به اينکه چرا اينجوري شده ..
کسي نميدونه اون الان داره چيکار ميکنه
رو سر در اتاقش نوشته بود mabelle
ولي حالا ديگه حدود 50 سالش شده بود و خيلي چيزا رو از دست داده بود بعد ظهر ها روي تراس ميشست و غروب آفتاب و تماشا ميکرد و پيپ ميکشيد ..
....
حالا غرض از اين مکتوب چي بود :
اينکه آدم بايد تکليف خودشو تو زندگي معلوم کنه و اينکه از زندگي چي ميخواد تا کجا ميخواد بره چه جوري ميخواد بره ..
تا کي ميخواد سگ دو بزنه اصلا واسه چي آيا ارزششو داره
آدم بايد يه جوري تلاش کنه که بتونه با عشق زندگي کنه
بايد جوري باشيم که راضي ميشيم .
چرا وقتمونو براي نفرت و تنفر از ديگران حروم کنيم.
از هرکي که بدمون مياد فراموشش کنيم ببخشيمش..
و اينکه سعي کنيم هميشه انسان باشيم..