اصلا به ما نيومده که به خودمون مرخصي بديم (اونم از نوع وبلاگيش)
چهار ماه بود که سراغم نيومده بود. فکر ميکردم که ديگه نمياد .فکر ميکردم که ديگه نمياد تو ذهنم . تو برنامه هام نميدونم خوشحال بودم و يا نگران که نکنه يدفه بياد ولي نيومده بود ….ولي بالاخره سرو کلش پيدا شد .دوباره قوت گرفت . انگار هرقد هم که من ازش فرار کنم اون به من نزديک تر ميشه …
انگار از من جدا نيست..
وقتي که مياد يه ترسي بزرگ باهاشه .. يه فضاي بزرگ باهاشه.. يه راه دور باهاشه..هرچي غريبست باهاشه ..و سالهايي که من ازش ميترسم باهاشه..
....
و من مي مونم سر همون دو راهي هميشگي …
....
.....