یه روزی بود یه روزی نبود
یه روزایی بود که تو تابستون و زمستون وقتی تو خیابونا قدم میزدی همه چی عادی بود .
یه روزایی بود که اصلا زمان برات مهم نبود
یه روزایی بود که دلت واسه هیشکی تنگ نمیشد
یه روزایی بود که دلت شور چیزی رو نمیزد
یه روزایی بود که همه چی بود و چیزی نبود
یه روزایی بود که از دست همه چی شاکی بودی
یه روزایی بود که پشت ترافیک به زمین و زمان میگفتی
یه روزایی بود که حوصله هیچ چی رو نداشتی
یه روزایی بود که امکان نداشت یه مسیرو پیاده بری
یه روزایی بود که جلو هیچ مغازه ای وا نمی ایستادی
یه روزایی بود که واسه جاهای دور لحظه شماری میکردی
یه روزایی بود که همه تلاشتو میکردی که کسی رو دوست نداشته باشی
ولی الان یه روزایی اومده که :
همه چی تو خیابونا یه رنگ دیگه شده
زمان حکم طلا رو داره برات
هرچی سریعتر میخوای برسی خونه
دلت واسه یه نفر خیلی خیلی تنگ میشه
دلت یه موقه هایی حسابی شور می افته
از دست هیچ چیز شاکی نیستی
پشت ترافیک اصلا نمیدونی که چراغ قرمزه
خیلی از مسیرا رو پیاده میری حتی زیر شر شر بارون
جلو یه سری از مغازه ها وامیستی
اصل دوست نداری یه جای دور بری
با تموم وجودت کسی رو دوست داری