غول آینده
از 20 سالگی که رفتم دانشگاه یا به عبارتی تو دانشگاه قبول شدم زندگیم تغییر کرد رفتارم حرکاتم همه چیم عوض شد . شدم یه آدم دیگه کسی که هر کاری که مردم انجام میدادن اول فکر میکرد غلطه بعد اگه درست بود انجام میداد .از اون موقع همش دنبال آینده بودم همش فکر میکردم که فردا چی میشه چه اتفاقی می افته فکر و ذکرم شده بود آینده چی ها میخوام ایده الام چیان "چی یا باشن بهتره" همون موقع بود که دیگه قبول نکردم مامان شهریه دانشگامو بده افتادم دنبال کار و تونستم تو بهترین شرکت کار پیدا کنم و رفتم سر کار تا جایی که همه کاره شدم تا همین پارسال....
فقط واسه این که رو پای خودم وایسم یه سری اهداف کوتاه مدت و بلند مدت تو ذهنم بود .
تو تموم زمان تحصیلم با دانشگاهی نبود که مکاتبه نکرده باشم . طوری که هر کی میدید میگفت این امکان نداره اینجا بمونه تا همین پارسال (ولی خوب شرایط یه جور دیگه رقم خورد)
تا دیروقت تو شرکت کار میکردم ..یه موقع هایی تا صبح.. شبها هم که میامدم خونه یا همه خواب بودن یا دیگه میخواستن بخوابن.
خیلی از کلاسارو نمی رفتم خیلی هاشونو مجبور میشدم که حذف کنم
همش واسه اینکه میخواستم رو پای خودم وایسم .....(بعدم که فهمیدم که اگه بخوام خدمتمو بخرم باید انصراف بدم و بشم دیپلمه یه هرگز بزرگ به خودم گفتم)
کلاس که تموم میشد من 30 ثانیه هم تو دانشگاه نمیموندم (فوری سر کار)هیشکی رو تو دانشگاه نمیشناختم چندتا دوست خوب تو دانشگاه داشتم که الانم هستن ....
یه دوستی داشتم که میگفت : آینده همونی میشه که باید بشه زیاد خودتو اذیت نکن ولی تلاشتم بکن
و من وقتی الان به اون سالها و زمانها که فکر میکنم میبینم که همشون چقدر برام ارزش دارن تموم اون سختی هایی که متحمل شدم همش تجربه بوده برام چیزایی که با زحمت بدستشون آوردم
والان میبینم که شرایط خوبه و داره که بهترم میشه....
من دیگه دنبال آینده نمی دوم میدونم اون هرچی که هست ..هر چی که میخواد باشه..تجلی منه ..چیزی که زیاد با من غریبه نیست ..زیاد از من جدا نیست ..زیاد از من دور نیست..
آینده دیگه واسه من اون غولی نیست که ازش میترسیدم من به چیزایی رسیدم من چیزایی رو پیدا کردم که با اونا زندگی میکنم ...
من به این نتیجه رسیدم که با عشق زندگی کنم (در هر شرایطی)
من به این رسیدم که آینده الان منه
من از الان خودم به آینده میرسم ..
پیش بینی اصلا هیچ معنایی نداره در مقابل چیزلیی که پدر آسمونی مون برامون در نظر گرفته...
دقیقا سالی که فکر میکردم بدترین سال عمرم نام میگیره پدر آسمونی اونوتبدیل به بهترین لحظات عمرم کرد لحظاتی که با هیچ چیزی عوضش نمی کنم ..
پس من آینده رو اینقدر اذیت نمیکنم میذارم اونجوری که خودش میدونه متجلی بشه ولی یه چیزو خوب میدونم اونم اینه که"" اون همونجوری که باید متجلی میشه"" ....
پس من منتظرش میمونم
و البته به استقبالش میرم