Sunnyman

Monday, October 27, 2003

یادم میاد یه روز تو یه وبلوگ که خیلی هم معروف بود خوندم که "" خیلی سخته واقعا خیلی سخته که بخوای مثل سابق بلوگ بنویسی و تازه تجلیات درونت هم باشه و خجالت بکشی.........بخاطر اینکه دیگه کسی هست که میدونه تورو میشناسه تورو"""الان تازه فهمیدم اون وقتی این مطلب رو مینوشته منظورش چی بوده.
ولی من هنوز که دارم مینویسم نمیدونم هم که کی دست از این نوشتن بر میدارم ولی .....شاید در انتهای راه اون زمان دیگه پایان راهه ........

چه سخته قبول واقعیت
چه سخته چیزایی که دوست نداری بشه ولی میخوان که بشن.
چه سخته چه سخته شبای یلدایی که عاشقشی ولی آزارت میده.
چه سخته حافظه ای که به این راحتی ها میدونی پاک نمیشه.
چه سخته تموم اون لحظات خوب که ممکنه تموم بشه.
چه سخته عمری که خیلی عزیزه بگذره.
چه سخته اگه بخوای لحظات خوب و فراموش کنی.
چه سخته .........
چه سخته .........
چه سخته .........
و از همه سخت تر اینه که آخرش مجبور بشی بری یه گوشه دنیا و بخوای از صفر شرو کنی و تموم اون لحظه ها بیاد جلو چشمت.


شکسپیر میگه اگر شما تنها مایه تسلاست....................چه خوبیها که در اگر نهفته است


منم میخوام بگم که فارغ از اتفاقی که در آینده ممکنه بیفته بگم که:
تو بهترین هستی برای همیشه

پس بیا آینده رو به آینده موکول کنیم .......


توضيحات

همون مرد آفتابی خودمون

   فرستادن نظرات

دوستان

yeaalameharf
بزرگ
maryamin
tehrantonian
applyabroad

 






[Powered by Blogger]