چراغ را خاموش کرده ام
شب از پنجره باز به درون ميتوفد
به نرميدر برم ميگيرد و
دوست و برادرم ميخواند
هر دو بيمار غم غربت ايم
هر دو نقش بند روياهاي پر شور
نجواکنان از روزگاران دور سخن ميگوييم
....................
مي خواهم بر دوم
از صد پله
ميخواهم بردوم و
مي شنومتان
که بانگ ميزنيد:
تو . سختي!
پس ما از سنگيم؟
ميخواهم بردوم
از صدها پله
و هيچکس
خواهان پله شدن نيست..
از : نيچه