من از دوست داشتن فقط لحظه ها را ميخواستم
آن لحظه يي که تو را به نام مي ناميدم.
آن لحظه اي که خاکستري گذاري زمين در ميان موج جوشان مه رطوبت سحر گاهي داشت.
آن لحظه يي که در باطل اباطيل ديگران نيز خرسندي کودکانه يي مي چرخيد.
لحظه ي رنگين زمان چاي چمن
لحظه ي فروتن چاي خانه هاي گرم در گذرگاه شب .
لحظه ي دست باد بر گيسوان تو لحظه نظارت سرسختانه ي ناظري ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها يک ليوان آب خنک در گرماي تابستان ميخواستم.
شعر : نادر ابراهيمي
شاعر و نويسنده معاصر