Sunnyman

Thursday, April 24, 2003

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را ميخواستم
آن لحظه يي که تو را به نام مي ناميدم.
آن لحظه اي که خاکستري گذاري زمين در ميان موج جوشان مه رطوبت سحر گاهي داشت.
آن لحظه يي که در باطل اباطيل ديگران نيز خرسندي کودکانه يي مي چرخيد.
لحظه ي رنگين زمان چاي چمن
لحظه ي فروتن چاي خانه هاي گرم در گذرگاه شب .
لحظه ي دست باد بر گيسوان تو لحظه نظارت سرسختانه ي ناظري ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها يک ليوان آب خنک در گرماي تابستان ميخواستم.


شعر : نادر ابراهيمي
شاعر و نويسنده معاصر

توضيحات

همون مرد آفتابی خودمون

   فرستادن نظرات

دوستان

yeaalameharf
بزرگ
maryamin
tehrantonian
applyabroad

 






[Powered by Blogger]