من در مورد اين مطالب که خورشيد خانوم نوشته هم عقيده ام به قولي اين نوشته زبون من هم هست
● يه جورايی نوشتن سخته وقتی پر از احساسای متناقض عجيب غريبی. داره يه بارون خدا مياد. بابا اومد گفت نکنه پنجره تو باز کنی ها. امشب سرده. وقتی خوابيد پنجره رو باز کردم. هيچ بارونی مثل بارونای اين موقع خوشبو نيست. ا زهمون بوها که دلت می خواد عاشق بشی، عاشق باشی، عاشق بمونی. ولی يه موقعهايی حرف زدن از عشق و عاشقی خنده داره. ميون اينهمه کار و بدبختی آدما، ميون اينهمه دلتنگی و دردی که يه گوشه وجودت بالاخره هست و کاريش نمی شه کرد. ميون روياهای رفته بر باد حرف از عشق خنده داره. به قول سهراب دل خوش سيری چند.
فقط اينکه تو عمرم يه بار زير يه همچين بارونی ساعت ده شب از ميرداماد تا ونک پياده اومدم. هيجوقت اين اتفاق تکرار نشد. ول هنوز مزه بارونايی که اونشب خوردم زير زبونمه. خيلی چيزای ديگه هم هيچوقت تکرار نشد.
بگذريم. قصه اين روزا قصه دوريه. می دونم قصه جديدی نيست. ولی نوع دردش جديده. يه جوری که هيچوقت نبوده...