وقت رفتن که ميشه دلم اندازه تموم دنيا ميگيره.....
ته قلبم يه احساس تنهايي شديدي ميکنم خدايا تنهايم مگذار
..............................
آبي
آسمانها
درخت بلندي
که حواصيل دورش ميپرد
و خانه که زماني بود
آنجا که اکنون
جنگل فروپوشيده است
خانه کوچک و سپيد
و پرتو سبز برگ بيدي.
باد مرا برده است
جلو آستانه دراز ميکشيدم.
باد مرا پوشانيده است
تاکجا بايد دنبالش کنم؟
من که بالي ندارم
شامگاهان
کلاهم را بسوي پرندگان
پرتاب ميکردم.
گرگ و ميش.
خفاش ها دور سرم ميچرخند
پارو شکسته
پس غرق خواهم شد
روي آب پا مي گذارم
ميدانم که ميتوانم من ميتوانم