امروز صبح که از خواب پاشدم گفتم ولش کن بابا با سرويس نميرم شرکت ميخوابم تا ساعت هشت ....
با خودم هم عهد کردم که کمتر حرص بخورم و يه کم ريلکس باشم چه خوب هم گذشت هر وقت ميخواستم عصباني بشم به عهد م فکر کردم .........به هر حال امروز هم گذشت بعد ظهر اضافه کاري شرکت وانستادم چون شب خونه پسر خالم دعوت داشتم در واقع همين الان اومدم......
بايد مجدد اعتراف کنم که امروز تمام لحظه ها به يادش بودم ..آخه دلم از سنگ که نيست اگه اون خيلي راحت ميتونه منو فراموش کنه من نمي تونم شايد جرمم اين باشه که خيلي متعهدم و آدما خيلي برام ارزش دارند ...
بگذريم ولي شايد يه روزي اين موضوع براش واضح بشه ولي مطمئنا من ديگه اون روز نيستم