در اتاقم تنها نشسته ام .دلم کمي گرفته .راستش هميشه از تنهائي خوشم مي آمده هنوز هم خوشم مي آيد آدم انگار درتنهائي به خودش نزديکتر ميشود احساس هايش را بيشتر و عميقتر احساس ميکند. و از هيچکس هم نميترسد که بخواهد خودش را پنهان کند اما الان احساس عجيبي دارم هم از تنهائي لذت ميبرم هم دلتنگم .
ميروم سراغ سي دي هاي موسيقي ام . سعي ميکنم خودم را با موسيقي ام همراه کنم.بعضي وقتها آدم با گوش دادن به موسيقي حس ميکند که انگار در زندگي اش وجود دارد که حسش کند و هرفهايش را بفهمد.
سعي ميکنم فراموشش کنم تمام لحظاتي را که با او بودم تمام لحظاتي راکه با او صحبت ميکردم ......
ولي به هرحال شايد او خودش اينطور خواست خواست که بيشتر طعم مجردي را بچشد .....شايد خواست که از زير بار مسئوليت بگريزد من هم به اندازه خودم هم به او عشق ورزيدم
او خودش اينطور خواست بيچاره دل من که بايد تمام اينارو تحمل کنه و دم نزنه.....